حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

دل تنگ(۱۳) خدا کنه نحس نباشه سیزدهمین !!

بعد از ظهری دلگیرتر از همیشه... دلگیر واسه چشم انتظاران عاشق...حقا واسه  روزجمعه خوب اسمی گذاشتن جمعه انتظار... همه منتظرن یه جورایی... یکی منتظر یه منجی... یکی منتظر یه معشوق... یکی منتظر یه گمشده... و درآخر هم یکی مثل من منتظر یک مسافر... به امید روزی که همه به گمشده هاشون برسن...

آمین یا رب العالمین... البته ببخشید با این همه دورنگی و بی وفایی در صحرای محشر اونم شاید...

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>

 

بر روی تنها یادگار آویخته بر دیوار نوشته ای که بیشتر جلب توجه میکرد این بود: قلبم ادامه خواهد داد... آری من ادامه میدهم در پیچ و تاب جاده ها... ترسی هم ندارم از این بی تو بودنها... نوای عشق را تو برایم سرودی...  مگرتو مرا با عشق آشنا نکردی... در گل واژه احساسم جز تو اسمی نمی بینم... درست یا غلط من یه اسیرم در بند چشمان تو... در آسمان زندگیم اختری تابناکتر از تو ندیدم ونمی خواهم ببینم... برام مقدسه یاد تو... می فهمی یاد تو... نداشتن تو دیگه مهم نیست من با یاد تو لحظات را به سر میکنم... ولی افسوس نمیدانم تا کی و تا چه زمان در خاطرات غوطه ور هستم... نه من ادامه میدهم راهی را که با تو آغاز کردم ولی بی تو... قلبم به تنهایی ادامه خواهد داد...

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>

*عاشق تنها(سیاوشی) خزان86*

 

دل تنگ(۱۲)

با تو خندیدم برای یک لحظه آشنایی... به تو نگریستم برای روزهایی پایدار... بی اینکه بدانم با تو عاشق شدم... لحظات زیبا عشق را به تندی سپری کردم...عازم سفر شدی... سفری که تنها یک مسافر داشت و آن هم تو بودی... بی تو معنا عشق را درک کردم... بی تو گریستم... گریستم... به جانت قسم که تنها شدم در این رنگارنگ روزگار... با نبودنت کوهی از دلتنگی همراه حسرت و انتظار در وجود خسته ام رخنه کرد...

به خدا خسته ام... خسته ام...

 

دل تنگ(۱۱)

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>

سلام به فصل نارنجی سال... باری دیگر خزانی دیگر از راه رسید و چه مترادف است این پاییز با غربت دلمان... درختان کم کم رو به پژمرده گی می روند و این طبیعت پر شور ما لباسی دیگر به تن میکند... ما هم در حال و هوایی دیگر سیر می کنیم... یاد گذشته همچنان در ذهنمان پابرجاست... عطر خاطرات همچنان باقیست... که بوده ایم و که شده ایم... زیر و رو شدن احساسمان و له شدن قلبمان همانند خش خش برگها دل هر رهگذری را به درد یا به وجد می آورد... کسی نیست برای هم دردی با ما... گویا پاییز با آمدنش باری دیگر قصه تلخ وداع را در ذهنمان تداعی میکند... شاید در فصلی دیگر رخت سفر بسته است ولی این فصل با جلوه هایش حسرت و غم را میهمان چشمان ما میکند... در آسمان این پاییز مبهوت تنها فقط غرش رگبارهایش با حس هم دردی و تسلی خاطرمان شاید بی قراریمان را کمتر کند...

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><> 

(عاشق تنها مهر86)