حال در این برهه از زمان که در آن اوقات میگذرانم عجیب دلتنگ حضورت حتی نصفه نیمه هستم...نمیدانم فکر و ذهنم بسته به آینده هست از حالم لذت نمیبرم فکرم مغشوش و پریشان در هوای تو هست.تویی که بازگشتی نداری و حتی نیم نگاهی به پشت سر نداری... نمیدانم در چه حالی؟ من در بدترین حالت ممکن هستم مثل هوایی که دم و بازدم میکنم نیازمند حضورت هستم.ای خدا جونم... چرا درد و هجران تو پایانی ندارد و از وجود نازنینت مستفیض نمیشوم...آری زیبا تو اولویت اولت دیگر من نیستم،من هم شاید تغییر کردم و نمیدانم و حقیقت یک چیز دیگر است و واین رویا تو هست که من را از پا در می آورد.