حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

دل تنگ (بیست و هفتم)

باورم کن ای تک ستاره ی شبهای ظلمتم... دلم برایت تنگ شده ناجی بی کسی هایم ... زندگی برایم بی تو مفهومی ندارد... خسته ام از این تکرار مکرر نبودنت... وجود تو تک فانوس روشن زندگانیم بود ولی دیگر نیستی و من باید باور کنم نبودنت را.... نداشتنت را.... و در آخر فراموش کردنت را...با هزاران جمله تکراری دوستت دارم نیز اتفاقی نیفتاد برای بهم رسیدن... صدای شکسته شدن قلبم را شنیدی یا اینکه خودت را به نشنیدن وادار کردی...زندگی در مسیرش در جریانه... تو خوشی وخوشیت را باور کن... لذت ببر از زندگیت من که حسود نیستم...بسه دیگه عاشقی... بسه... من و تو اگر قرار باشد به هم برسیم باید از نبایدهای بسیاری عبور کنیم که میدانم برای هر دویمان امکان پذیر نیست... پس تو را به خدا  قسم لاف عاشقی نزن... خسته ام از رویاها... بدم میاد از این انتظار لعنتی...از امروز... از همین الان می خواهم سعی کنم عوض بشم... بشوم یک آدم دیگر که تو مرا نشناسی و دیگر هدای من نکنی... هوای من نکنی... پر کشیدن تو با دیگری را به چشم دیدم ولی دم نزدم... خدا به همرات... خوشبخت بشی... خوشبختی تو آرزومه...

پرواز(۸)

حالا که دست دیگری را در دستانت داری... نمیدانم چه اصراری بر ربودن احساسم برای بار دگر داری... شاید این بار از روی احساس آمده ای... ولی نه من گرفتار شهوت نداشتنت شده ام... من دیگر به پیمان عشقمان به چشم پاکی نگاه نمی کنم... پاکی و سپیدی آن عشق کیمیایی و کبریایی با آمدن غریبه به سیاهی و ناپاکی مبدل شد... و او تو را زمن زدود... سخته! ولی دست خودم نیست... بی اختیار پر از جنونم... پر از بی طاقتی... پر از سر شدن لحظات لعنتی... دیگر نمی خواهم عاشقت باشم... آری به همین آسانی... گوهر چشمانم دیگر طاقت سرریز شدن ندارد... فکر و خیالم هم خسته ست... نه دیگر وجود تو از سلاله عشق است... نه من می خواهم از تبار صبوری باشم...

پرواز(۷)

  • می دانم من به تو نمی رسم... دلم گرفته بدون تو... غم نبودنت خیلی بزرگه...خیلی... رهایم کن از این احساس دوست داشتنت... سینه ام از آتش این عشق عمریه گر گرفته... با خودم هر چی شمردم نیامد آن روزی که تو مال من باشی... دلتنگی در رویاهایم و امید دوباره دیدنت نیز کار به جایی نبرد و من هنوز هم تنهاترین دورمانده از تو هستم... با اینکه میدانم هزاران سال نوری و فاصله کهکشانی بین من و تو حکمفرماست و همه جاده ها به انتظار واهی ختم میشه عاشقت ماندم! ولی تو چی...؟رهایم کن از این درد کهنه... بذار برم از این دیاری که تو را لحظه به لحظه یادم می آورد... شاید آسمان در جایی دیگر برایم از شادی ببارد... بذار کوله و بار خستگی هایم را در این راه جا بزارم... بزار از نو متولد بشم...