شب های بی تو برایم کابوس وار هست...نمیدانم کجا رابطه بد رفتم...این شد روزگارم... امشب اشکهایم امانم را بریده...ای خدا از بی مهری رفیقان خسته ام...شاید تاوان یا تقاص گناه نکرده را پس میدهم...دردم را به که بگویم...
در امتداد شب در سکوت شب با دلی شکسته ...من چی می خوام از این دنیا...هیچی ارضام نمیکنه...دلم امروز شکست بیشتر به تنها بودنم پی بردم...کاشکی یکی بود که حداقل منو می فهمید...کاشکی یکی همدم دردام بود...درد میکنه بند بند وجودم...دلم شکست... بماند...خدا نکنه هیچ وقت احساس اضافه بودن کنی...
امشب حال دلم کوک نیست...من خسته ام از این سردرگمی ... چرا هیچ فریاد رسی نیست...زخم هایم را خودم باید مرهم بزارم... دگر هیچ نمی خواهم...نه توقعی از کسی ...نه به انتظار کسی...حالم بده نمیدونم تا صبح باشم یا نه...خسته ام از این دنیا...کاشکی یکی بود منو بفهمه...کاشکی...